سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بحث انتخاباتی می کنم، زهره و فلفل و خواهرم و چند نفر دیگر نشسته ایم و با وسواس   لیست خبرگان برای خودمان می نویسیم و هر لحظه یک تصمیم جدید می گیرم.
همزمان هم سرماخوردگی امانم را بریده و آرزو می کنم عطسه هایم زودتر تمام شوند. گوشه و کنار اتاق با شلختگی دستمال کاغذی ریخته و جمعشان نمی کنم و منتظرم قرصی که خورده ام اثر کند.
برای جنوب عکس کارت ملی بچه ها را به مونا می فرستم و سعی می کنم زیاد غر نزنم چون احتمالا خودش به اندازه ی کافی برای جمع کردن 400 عکس کلافه هست.
بعد این میان هی از صفحه های تلگرامم بیرون می آیم و می روم میان کانال های شعر تا یک بیت خوب پیدا کنم و برایت بفرستم و از نظرم هیچ کدامشان قشنگ نمی آید. مامان پشت سر هم برای شام صدایم می کند و من همچنان مجبورم شعر بخوانم و باز بحث کنم و باز عکس بفرستم و باز عطسه کنم و از جعبه دستمال کاغذی دستمال بیرون بکشم....
گمانم #زندگی همین باشد...

#خوش_بختی...


+ تاریخ سه شنبه 94/12/4ساعت 9:0 صبح نویسنده polly | نظر